چقدر همه چیز دردناک ...

ساخت وبلاگ


دلبسته کفش هایم بودم . کفش هایی که یادگار دوران جوانی ام بودند .

دلم نمی آمد دورشان بیاندازم . هنوز همان هارا می پوشیدم .

اما کفش ها تنگ بودند و  پایم را می زدند .

قدم از قدم اگر برمی داشتم ، زخمی تازه نصیبم می شد .

سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود .

می نشستم و زانوهایم را بغل می کردم .

و می گفتم : چقدر همه چیز دردناک است .

چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم !

می نشستم و می گفتم : زندگی ام بوی ملامت می دهد و تکرار .

می نشستم و به خاطر تنگی کفش هایم جایی نمی رفتم .

قدم از قدم بر نمی داشتم ... می گفتم و می گفتم ...

پارسایی از کنارم رد شد .

عجب ! پارسا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت .

مرا که دید لبخندی زد و گفت : خوشبختی دروغ نیست .

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ، دنیا برایت کوچک است و زندگی ملال آور .

جرات کن و کفش تازه به پا کن . شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای .

گفتم : اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی ؟

پارسا فروتنانه خندید و گفت : من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود . هر بار که برگشتم ،کفش هایم تنگ شده بود و هر بار می دانستم که کمی بزرگتر شده ام .

فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت .

حالا دیگر هیچ کفشی اندازه من نیست .

وسعت زندگی هر کس به اندازه فکر اوست .

قلب زیبا ......
ما را در سایت قلب زیبا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cmatn-nab2 بازدید : 110 تاريخ : دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت: 10:29